داستانک
درباره وبلاگ

به وبلاگ ترنم کزازی خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم و آدرس dokhtaramtaranom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 162676
تعداد مطالب : 190
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

ترنم کزازی
دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک, :: 9:6 ::  نويسنده : ترنم کزازی       

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد
            معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را
            ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق
            بسيار کوچکى دارد
            دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
            معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را
            ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است
            دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم
            معلم گفت: اگر حضرت يونس به بهشت نرفته بود چى؟
            دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد


******************************
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى
مى‌کرد نگاه مى‌کرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از
موهايم سفيد مى‌شود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده


******************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم
داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين
عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده



    ******************************
    بچه‌ها درناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود
    که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست
    در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر
    چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: